رندی که عشق را ،هنر جاودانه گفت/ دری یگانه سفت و درودی یگانه گفت

جایی برای شنیدن ،نوشتن و ایده پردازی

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

دیروز همین موقع ها داشتیم با بچه ها حرف می زذیم، تو این وضعیت تنها چیزی که حالم و بهتر می کنه همین کاره 

اما امروز به همون حدی که دیروز بهم خوش گذشت، گند و حال بهم زنه.

دلم تنگ شده حوصلم سررفته هیچی سرجاش نیست کار و زندگی ندارم و اونقد رو کاناپه لم دادم که شکل کاناپه به خودم گرفتم.

بزرگترین کابوسم اینه که زندگیم همینجوری ادامه پیدا کنه

با اینکه کوچک ترین تغییر  وضعیتی حالم و بهتر میکنه اما از خودم دریغش می کنم

بیشتر اوقات خودم و اینطوری تصور می کنم که الان سی سالمه به اندازه کافی بزرگ شدم که کمتر بهم گیر بدن سرکار می رم درس میخونم تفریحم با دوستام سرجاشه

 کتاب می نویسم و ترجمه می کنم به خودم اهمیت میدم و مهم تر از همه با آدمی دارم زندگی می کنم که مثل رفیقمه و همیشه حالم کنارش خوبه و خوش میگذره 

گوشه یه شهری برای خودم یه واحد آپارتمان دارم با همسایه های مهربون روبه روم یه پیرزنی زندگی می کنه که بچه هاش رفتن خارج ،من مثل دخترشم و هرازگاهی

برام کادوهای کوچولو اما قشنگ میاره طبقه پایین درست واحد پایین ما یه زن و شوهر کارمند زندگی می کنن و یه پسر کوچولو شلوغ دارن که هروقت مامانش

میخواد تنبیهش کنه بدو بدو میاد بالا زنگ خونه مارو میزنه اگه من خونه باشم در و باز کنم میپره بغلم و بعد پشت سرم قایم میشه و من باید با توجه به خواهش های مامانش

همش نصیحتش کنم که پارسا جان وقتی مامان یا بابا خسته از سرکار اومدن خونه می خوان استراحت کنن عین اسب نپر رو سر و گردنشون ، پارسا جان نوشابه

رو نریز رو فرش ، پارسا جان سال دیگه می خوای بری مدرسه آدم باش و پند و اندرزهایی از این قبیل

 

البته خوب همیشه هم همه چیز مطابق خواسته هام پیش نمیره، دوباره مدیر ساختمون با آقای بد سیبیل طبقه دوم سر مبلغ شارژ دعواش شده و صداشون ساختمون و

برداشته  وضعیت شده دقیقا عین فیلم دایره زنگی همه از خونه هاشون اومدن بیرون و دارن تو حیاط باهم بحث و جدل میکنن

 

اونوقت رفیق بیخیال من نشسته و داره کانال های تلوزیون و بالا پایین میکنه نگاش می کنم و از همون دم پنجره که دارم دعواهاشون و نگا میکنم بهش میگم: نمی

خوای بری پایین مشکلشون و حل کنی؟

 

شونه هاشو به نشونه معلومه که نه بالا میندازه و میگه: از وقتی که من یادمه پامو که گذاشتم تو این خونه همش اینا دعوا کردن من مشکلاتشون و حل کردم تا کی؟

ول کن بابا بذار یه بار یادبگیرن به توافق برسن بچه کوچولوها   پارسا عقلش از اینا بیشتره

و هردوتامون بلند بلند می زنیم زیر خنده

آخرش آقای بدسیبیل قول میده که پول شارژ و بده و مدیرساختمونم تا یه حدی کوتاه میاد و همه بر می گردن سر خونه زندگیشون 

 

 

دیدی؟ به همین زودی امروزم با این فکر و خیال ها تموم شد دوباره فردا باید بقیه داستان و برای خودم تعریف کنم و زندگی رو اینجوری ادامه بدم تا وقتی زندم تا وقتی میتونم ادامه بدم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۳۴
ثمین افشارفر

اگه ازم بپرسید کجام؟

جای دوری نیستم همین ورام اومدم اینجا بنویسم چون حجم حرف هایی که می خوام بزنم زیاده

نه اینستا کارسازه نه توییتر 

اگه می خواید من و بشناسید؟

ثمینم (ولی آدرس پیج تمام شبکه های مجازی که توش قعالیت دارم به نام سایه است 

به قول یک از دوستام شاید به خاطر اینکه دوست دارم همیشه تو سایه فعالیت کنم)

  باید به خودم بقبولونم که همین چند روز پیش 19 سالم تموم شد و حالا در حالی بیست سالگی رو شروع کردم که هنوز آینده برام پر از ابهامه 

شاید با خودتون بگید که آینده برا همه پر ابهامه 

بله ، ولی نه اندازه  ماهایی که منتظر اینیم که ببینیم کدوم دانشگاه قراره قبول شیم و حتی چی بخونیم

تنها کاری که از دستمون بر می آد اینه که بخونیم ببینیم بنویسیم و حتی یه موقع ها فقط گوش بدیم

اگه دنبال رزومه از منید باید بگم نباشید نه کتابی چاپ کردم نه تو اینترنت جز یه عکس از خیلی سال پیش چیزی پیدا نمی کنید

دفتر شعرهای نوجونیم و گم کردم و فقط چندتا دست نوشته توکتابای قدمیم پیدا می شه

اصولا آدم پر انرژی ای هستم ولی اگه بخواید من و تو خلوتم پیدا کنید کنج اتاقم کنار پنجره، گوشه تخت خوابم یا اگه به درجه انزوای شدید برسم گاهی تو اتاق خواهرم که

خالی از نور و تصویره مچاله شدم تو خودم  و با صدای بلند شعر می خونم و اینکه چقدر طول بکشه از این جهانی که با شاعر مورد علاقم ساختم بیرون بیام و به حالت

قبلی برگردم الله علم

با همه اون آدمایی هم که اعتقاددارن نویسندگی شغل نیست ، هر آدمی میتونه بنویسه و حتی شعر بگه ،هرکس که چهارتا کتاب می خونه و ادعا می کنه که از بقیه

 بیشتر میدونه اساسا مشکل دارم و ترجیح میدم از شعاع یک کیلومتریشون رد نشم

 

اینجاهم برای من شبیه یه پل ارتباطیه می خوام هر داستانی رو خوندم هر فیلمی دیدم هر قصه ای که تو ذهنم یهو جوونه زد و شاید روزمرگی هام رو بنویسم چون هم

اینجا رو دوست دارم هم نوشتن و...

 

به امید روزهای پربارheart

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۳۲
ثمین افشارفر