رندی که عشق را ،هنر جاودانه گفت/ دری یگانه سفت و درودی یگانه گفت

جایی برای شنیدن ،نوشتن و ایده پردازی

طبقه3واحد5

يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۳۴ ب.ظ

دیروز همین موقع ها داشتیم با بچه ها حرف می زذیم، تو این وضعیت تنها چیزی که حالم و بهتر می کنه همین کاره 

اما امروز به همون حدی که دیروز بهم خوش گذشت، گند و حال بهم زنه.

دلم تنگ شده حوصلم سررفته هیچی سرجاش نیست کار و زندگی ندارم و اونقد رو کاناپه لم دادم که شکل کاناپه به خودم گرفتم.

بزرگترین کابوسم اینه که زندگیم همینجوری ادامه پیدا کنه

با اینکه کوچک ترین تغییر  وضعیتی حالم و بهتر میکنه اما از خودم دریغش می کنم

بیشتر اوقات خودم و اینطوری تصور می کنم که الان سی سالمه به اندازه کافی بزرگ شدم که کمتر بهم گیر بدن سرکار می رم درس میخونم تفریحم با دوستام سرجاشه

 کتاب می نویسم و ترجمه می کنم به خودم اهمیت میدم و مهم تر از همه با آدمی دارم زندگی می کنم که مثل رفیقمه و همیشه حالم کنارش خوبه و خوش میگذره 

گوشه یه شهری برای خودم یه واحد آپارتمان دارم با همسایه های مهربون روبه روم یه پیرزنی زندگی می کنه که بچه هاش رفتن خارج ،من مثل دخترشم و هرازگاهی

برام کادوهای کوچولو اما قشنگ میاره طبقه پایین درست واحد پایین ما یه زن و شوهر کارمند زندگی می کنن و یه پسر کوچولو شلوغ دارن که هروقت مامانش

میخواد تنبیهش کنه بدو بدو میاد بالا زنگ خونه مارو میزنه اگه من خونه باشم در و باز کنم میپره بغلم و بعد پشت سرم قایم میشه و من باید با توجه به خواهش های مامانش

همش نصیحتش کنم که پارسا جان وقتی مامان یا بابا خسته از سرکار اومدن خونه می خوان استراحت کنن عین اسب نپر رو سر و گردنشون ، پارسا جان نوشابه

رو نریز رو فرش ، پارسا جان سال دیگه می خوای بری مدرسه آدم باش و پند و اندرزهایی از این قبیل

 

البته خوب همیشه هم همه چیز مطابق خواسته هام پیش نمیره، دوباره مدیر ساختمون با آقای بد سیبیل طبقه دوم سر مبلغ شارژ دعواش شده و صداشون ساختمون و

برداشته  وضعیت شده دقیقا عین فیلم دایره زنگی همه از خونه هاشون اومدن بیرون و دارن تو حیاط باهم بحث و جدل میکنن

 

اونوقت رفیق بیخیال من نشسته و داره کانال های تلوزیون و بالا پایین میکنه نگاش می کنم و از همون دم پنجره که دارم دعواهاشون و نگا میکنم بهش میگم: نمی

خوای بری پایین مشکلشون و حل کنی؟

 

شونه هاشو به نشونه معلومه که نه بالا میندازه و میگه: از وقتی که من یادمه پامو که گذاشتم تو این خونه همش اینا دعوا کردن من مشکلاتشون و حل کردم تا کی؟

ول کن بابا بذار یه بار یادبگیرن به توافق برسن بچه کوچولوها   پارسا عقلش از اینا بیشتره

و هردوتامون بلند بلند می زنیم زیر خنده

آخرش آقای بدسیبیل قول میده که پول شارژ و بده و مدیرساختمونم تا یه حدی کوتاه میاد و همه بر می گردن سر خونه زندگیشون 

 

 

دیدی؟ به همین زودی امروزم با این فکر و خیال ها تموم شد دوباره فردا باید بقیه داستان و برای خودم تعریف کنم و زندگی رو اینجوری ادامه بدم تا وقتی زندم تا وقتی میتونم ادامه بدم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۰/۰۵/۳۱
ثمین افشارفر

نظرات  (۲)

وای که چقد این روزمرگی زهرمازی مزخرف و تلخه... 

هی..‌.

۳۱ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۴۱ ثمین افشارفر

دقیقا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی